تصویر مرتبط


ورق به ورق، تمامشان را به دست سرد باد سپردم،
داستان‌های خط خورده بی‌پایان و آغاز را، شعرهای بی‌تشبیه و بی‌استعاره و بی‌آرایه‌ام را.
رقصیدند و رفتند با باد، با باد رقصیدند و رفتند،
بادآورده را جز با باد کاری نیست،
با باد زمستانی می‌روند، تا با باد بهاری بازپس آیند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیمیتری به یکی از آجرها لگد می‌زند: چطوری رو این آت‌ آشغالا خوابت برده؟ زیر این همه سر و صدا.
سرباز دوم تکانی می‌خورد. دستش در جیب پی چیزیست. از لابه‌لای انگشت‌های دست دوم، به دیمیتری نگاه می‌کند: فندک داری؟
-   نه ندارم.
با قنداق تفنگ خاکستر سرد روی آتش را کنار می‌زند.
-   با قایق هفته قبل اومدی، درست میگم؟
چوب نیم سوخته‌ای در میان آتش - فندکی‌است.
-   از کجا فهمیدی؟
-   از قیافه‌ات معلومه بچه خوشگل! هیچ جوره قیافه‌ات به سرباز وظیفه‌ی این شهر لعنتی، که روز و شب تو آتیشه نمی‌خوره!
دیمیتری دستی به موهایش می‌کشد.
-    فرمانده گفت که شیفت تو تمومه، نوبت شیفت منه
-    خودش بهت گفت؟
-    نه دیگه. شیفتا این جوریه، هشت ساعتت تموم شده دیگه – یعنی بقیه این طور می‌گفتن. – شانه‌اش را بالا می‌اندازد - من که  ندیدم خود فرمانده رو.
می‌خندد:
-    هیشکی فرمانده رو ندیده تا حالا. و نخواهی دیدش.
مدتی سکوت، حرفش را از سر می‌گیرد:
-    یه‌جای شعر دیشبت می‌لنگه. باد سرد زمستونی تا به حال برای ما چیزی به جز دشمن و جنگ و دردسر نیورده، اون زمستونی که ناپلئون حمله کرد، و این زمستونم که سپاه پنجم هیتلر تا پشت دروازه‌های مسکو رفته.
-    اون روزی که این زمستون دیوونه تموم بشه و شعرهام برگردن، اون روز هم این سپاه بادآورده با باد می‌ره.



مشخصات

آخرین جستجو ها